سلام
نمیدونم از کجا شروع کنم!
من 25 سالمه، تا همین 25 هم هیچ مشکلی نداشتم، توی دبیرستان، دوره کارشناسی و ارشد همیشه جزو بهترین ها بودم. همین باعث شد که به فکر خروج از کشور و اپلای بیافتم. توی مدتی که ارشد بودم به حدی توی رشته خودم مسلط بودم که حتی به اساتیدی که تخصصشون توی گرایش من نبود مشاوره می دادم. یه دوره هم تقریبا یک سال توی یه موسسه که مرتبط با گرایش و رشتم بود فعالیت داشتم. توی همه اینا مدت 14 سال هست که با بیماری سرع دست و پنجه نرم می کنم، مشکلی نیست خداروشکر فقط هر چندوفت یک بار بیهوش میافتم یه گوشه و 30 دقیقه بعدش تقریبا بی حس به هوش میام، این شد که رفتم و برای معافیت اقدام کردم! خوب دوستان بعد از سه دفه اینور اونور کردن پرونده من گفتن که معاف از رزم و شما هیچ مشکلی نداری! به سوابق بستریو بیمارستان هم که اصلا توجه نداشتن بماند این مشکل نیست...!!! خوب تا اینجا تقریبا خودم رو آدمی می دونستم که به همه خواسته هام و آرزوهام یواش یواش داشتم می رسیدم...! حتی از دوتا دانشگاه توی دوتا کشور خوب هم پیشنهاد داشتم، اولیش به دلیل اینکه مقاله خارجی هنوز نداشتم رد شد! خوب دقیقا بعد از برگشت از اون کشور که برای مصاحبه رفته بودم از کارم اخراج شدم! و در عین ناباوری دیدم کسی رو جایگزین من کردن که اصلا هیچ سررشته ای از کار من نداشت! سعی کردم روی اپلای وقت بذارم، مقالم هم درست شد تو این مدت اما سال گذشته بود، یه همچین روزی مصاحبه دکتری داشتم مصاحبه خیلی خوب فکر کردم تقریبا تموم شده دیگه...پدرم خیلی راضی بودن بهم گفت تو اگه بتونی این کار روهم به سرانجام برسونی خیلی راضی ام ازت...من با یکی از دوستام توی یه شهر دیگه قرار داشتم که فردای روز مصاحبه برم و ببینمش، توی ترمینال با پدرم خداحافظی کردم و رفتم. ساعت 8 صبح رسیدم اونجا، هنوز خستگی نگرفته بودم که دیدم گوشیم زنگ خورد، پدرم بود گفتم شاید می خواد ببینه من رسیدم یا نه؟ جواب دادم دیدم یه جوون با لهجه نامفهوم و اضطراب پشت خطه، گفت این بنده خدا تصادف کرده زود خودتون رو برسونید! هر کاری کردم بپرسم حال پدرم چطوره هیچی نگفت! ترسیده بودم رو پاهام بمد نبودم، دوباره به خودم امید دادم گفتم ماشین نو بود تازه یه هفتس بابا گرفتتش، کیسه هوا داره، حتما شوکه شده نتونسته خودش تماس بگیره! هر جور بود خودمو رسوندم ترمینال که برگردم. اما وقتی رسیدم فهمیدم دردم فوت شدن، انگار یه ماشین دیگه توی جاده پیچیده بود جلوی پدرم، پدرم 35 سال راننده پایه یک بودن و خیلی حرفه ای و مقرراتی، اما فایده نداشت...بعد فوت پدرم همه چیز بهم ریخت هیچ کس حالش خوب نبود، قرض بالای قرض، وضع مالی که به کل در هم ریخت و تقریبا الان یک سال هست که زندگی عین جهنم شده...الان احساس می کنم به کل دارم توی منجلاب فور می رم، به دور و برم نگاه می کنم می بینم همه دارن پیرفت می کنن، اما من دارم همینی هم که هستم و بودم رو از دست می دم...